از پر رنگ ها...

Mon Journal Intime

از پر رنگ ها...

Mon Journal Intime

از پر رنگ ها...
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پیوندها

فاصله گرفتن آدم ها از هم دو خط موازی با یک گپ یکباره نیست! دو خط است با یک زاویه یک ذره یک ذره فاصله شان از هم زیاد می شود و یک جایی آنقدر از هم دور می شوند که صد رحمت به همان دو خط موازی! حالا در بزنگاه ها تصمیم ماست که مشخص می‌ کند می خواهیم زاویه را در نقطه صفر ببندیم یا نه. 

و این تصمیم ها اساس زندگی ست... 

یک خریت خاصی در من بیدار شده که توان بخشیدن هر چیز کوچک و بزرگ را صفر کرده. دودش یک جایی توی چشم خودم خواهد رفت. ولی بخشیدن که اجبار نیست! یک حس است... درونی است. اصلا مگر زور است؟! نبخشید!!! هیچ وقت هیچ کس را در زندگیتان نبخشید مگر اینکه حس صلح و آرامش درونیتان باشد. ادایش را در نیاورید... بازی نکنید... مواد نزنید... آدم بعضی وقتا با نبخشیدن روانش راحت تر است. روانتان را آرام بگذارید و پی فاصله را به جانتان بمالید.

سخت است! به زندگیمان گند نزنیم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۲۳:۳۶
رها

علیرضا خوابیده و من تنها در سکوت شب نشسته ام و فیلم های عروسی ام را تماشا می کنم. چه عروس سرخوشی هستم! چه نگاه معصومانه ای... چه خنده های از ته دلی... چه بی پروا اطرافیان را بغل می کنم. نمی دانستم به زودی بعد از تمام این ماجراها رابطه ام با خانواده ام رسما به کثافت کشیده می شود! بله به کثافت کشیده شد! و دردا و دریغا...

دردناک ترین قسمتش برایم این بود که از روابط فامیلی یک ظاهرسازی رنگ و رو رفته هم ارائه بدهی بقیه را راضی می کند. هیچ کس به هیچ کجایش هم نیست که دلت آشوب است و محض رضای خدا یه ظاهرسازی سطحی هم انجام نمی دهند. ناراحتی ات برایشان مهم نیست و من چه روزها و شب هایی از غصه ی همین هایی که دلم را خون کردند گریه کردم.

می دانید علیرغم رضایت و شادی که از زندگی ام دارم یک بخش هایی از آن عجیب غم آلود است. تنهایی عجیبی است و داستان عجیبی است! من دختری بود که خودم خودم را عروس کردم. خودم خودم را به خانه بخت فرستادم! بابا نمی دانم جرات مخالفت با من را نداشت یا واقعا به عقلانیتم اطمینان کرد که حتی زحمت یک تحقیقات میدانی سطحی از همسرم را هم به خودش نداد! بعد خودم برای خودم مراسم عروسی گرفتم به سبک شاه پریان! در پرستاره ترین شب جهان ازدواج کردم. به مفصل ترین شکل ممکن! منتها چیزی که هیچ کس نمی دانست این بود که تمام مخارج با خودم بود. خودم و همسرم... خانواده ام مثل مهمان آمدند در یک مراسمی شرکت کردند و رفتند! و از فردای آن روز تنها تفاوتی که برایشان به وجود آمد آن بود که یک دختری توی آن خانه بود که ناگهان دیگر نبود! حتی کسی زحمت فکر کردن به جهیزیه را هم به خودش نداد. حتما پیش خودشان گفتند خودش یک فکری می کند دیگر! من به معنای واقعی با یک دست لباس از منزل پدری خارج شدم... آن هم لباسی که پولش را خودم داده بودم...

حکایت من با کلیت این ماجرا حکایت به خون کشیده شدن دلی است که عاملش را نه می بخشم و نه فراموش می کنم. فائزه می گوید تقصیر خودت است. "آنقدر قوی رفتار می کنی که کسی فکر نمی کند تو هم به کمک احتیاج داری." عجیب است! من یک زمانی برای کمک زجه زدم و کسی دستم را نگرفت... حالا هم زبانشان دراز است که برو خدا را شکر کن که شوهرت خوب است... که هست!..‌. که خدا را شکر... ولی برای آن هم منتی سرم نیست که سبک آشنایی ما چیزی ورای مدرن و کاملا امروزی بود و بعد ۲ سال دوستی ازدواج کردیم.

حالا اینکه چرا ناگهان تصمیم گرفتم این ها را بنویسم! چون وقت گذر است! چون حق آن طفلکی که اسمش شوهر است دیدن غصه خوردن من نیست! چون ما یک زندگی در پیش رو داریم. چون مثل همیشه از دل پیله های این مصایب من پروانه وار بیرون خواهم آمد و رها خواهم شد... چون من قرار نیست برای فرزند آینده ام مثل آن ها باشم و به سلامت روح و روانم احتیاج دارم. چون قرار است قوی باشم و ستونی محکم برای معبد مقدس ازدواجم. 

گذر خواهم کرد...

به زودی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۰۱ ، ۲۳:۵۹
رها

روزگار آرامیست. آرام ترین دوران زندگی ام. سه چهار روزیست دوچرخه خریده ایم و عصرها می رویم دوچرخه سواری. باد خنک و حس آزادی و لاین مجزا و آرامش... و ذهن من که انگار هنوز عادت نکرده باشد.

هنوز گاهی به این فکر می کنم که چطور آنگونه زندگی می کردم. شیفت های طولانی..بدو بدو ها از این درمانگاه به آن داروخانه... از آن داروخانه به آن کلینیک... ویزیتورهایی که شبانه روز زنگ می زدند. تماس های از شبکه بهداشت که کمبودهای کشوری دارویی را از من طلب می کردند و یک روز آرام برایم نمی گذاشتند. به این فکر می کنم که چقدر زندگی ام افراطی بود! و این بزرگترین تفاوت ایجاد شده در درون و بیرون من است. اعتدال! 

تبدیل شده بودم به یک آدمی که از زندگی فقط کار کردن را می شناخت و شب ها که جنازه ی بی جانی را به خانه می رساند که خدا می دانست زحمت بلند شدن برای خوردن شامی که مادر پایین تختش گذاشته بود را به خود می داد یا نه! و از آن طرف تفریح کردن های افراطی! دو هفته سفر با کوله پشتی... شهر به شهر... کشور به کشور... حتی یکجا آرام و قرار نداشتم. سفرهایم اسامی شهرهایی بود که فتح می شد بی آنکه هدفی داشته باشم. 

در نور کم چراغ همانطور که صورت خوابالود علیرضا را لمس می کنم می گویم:" دو روز است دوچرخه سواری نرفتیم و دلم چقدر تنگ شده..."

- فردا می ریم قربونت بشم.

- علیرضا من جدیدا یه چیزی رو فهمیدم. امروز وقتی اون پول ۳ سال بن کارت واریز شد و احساس کردم یه پول یامفتی اومده دستم یه لحظه به ذهنم رسید باهاش بریم سفر. بعد یاد سفرام افتادم. متوجه یه چیزی شدم! اینکه چقدر تا پیش از این من تصور می کردم با انجام یک کارهایی به آدم خوش می گذره... باورت می شه؟ خوش نمی گذشت! من تصور می کردم خوش می گذره... خوشی رو الان دارم می فهمم یعنی چه!

چشم هایش سنگین است... می گوید:" باور کن می فهمم چی می گی عشق من..."

دستش که توی دستم هست را آرام می بوسم. عشق جذاب من خوابیده و تماشای آرامش و خوابیدنش بزرگترین شادی دنیای من است. از شعف داشتنش قند توی دلم آب می شود.

من قدر این لحظات را می دانم. قدر تک تکشان را...

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۱۳:۴۲
رها

نشسته ام روی صندلی درمانگاه...

در حالی که حلقه ازدواج توی دست چپم را نگاه می کنم. مادرشوهرم کوفته درست کرده و قرار است علیرضا که همان شوهر است، برایم ناهار کوفته بیاورد. هنوز هم کلمه "شوهر" برایم کمی سنگین است. تازه بعد از ۲۰ ماه به "دوست پسر" عادت کرده بودم که ناگهان تغییر وضعیت داد! بله!

من ازدواج کرده ام!!!

۲۲ دی ماه...

روز تولدم...

در مراسم باشکوهی که هم عقد بود و هم عروسی با بهترین مرد روی کره زمین ازدواج کردم.

به همین سادگی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۱۶
رها

مدتی است که کار و زندگیمان همین است: دادگستری... کلانتری... بازرسی... غذا و دارو... حفاظت اطلاعات... مجددا کلانتری... و این سیکل باطل همین طور ادامه پیدا می کند!

نمی دانم اگر علیرضا در کنارم نبود الان کجا بودم! تمام مدتی که تمام قد کنارم ایستاد، حمایتم کرد، موقعی که از تصمیم گیری ناتوان بودم برایم تصمیم گرفت... روزهایی که از استرس این که مبادا آن دیوانه ی کلاهبرداری که آن بلا را سرم آورد آمد دم داروخانه داد و بیداد کرد چه کار کنم و ... آمد و شانه به شانه ی من کار کرد و به من دلگرمی داد. پا به پایم آمد... پیش وکیل آمد... دادگاه آمد... بازجویی آمد...

تمام آن مدت فقط به همین فکر می کردم که اگر چنین فرشته ی نجات بخشی در زندگی ام نبود اگر نگویم تیمارستان، کم کمش تا الان سر از ICU در آورده بودم و این را می نویسم که یادم بماند در زمانی که در اوج سرخوردگی و مشکلات (آن هم از نوع مالی شدیدش) و اضطراب و تشویشی که سرتا پای وجودم را گرفته بود آمد و تکیه گاه من شد. آمد و شد تنها دلیل زنده ماندنم و هر بار که آمدم به نوعی تشکر کنم جوابش هم آرامم کرد و هم آتش به جانم زد:"چطور برای تو که پاره ی تنمی این کارا رو نکنم؟!"

عشق چیز عجیبی است. هم توان و قدرت است و هم نقطه ضعف! به یاد نمی آورم چطور بی گرمای حیات بخش وجودش زندگی می کردم. مشکلات کم نیست. اصلا بینهایت زیاد است! ولی عجیب احساس خوشبختی می کنم.

به منظره ی چک هایی نگاه می کنم که روی میز مرتب شده اند. خدا به خیر کند! این که چطور قرار این همه چک را پاس کنم. پس زمینه ی این تصویر لباس عروس سفید بلند رویایی است که داخل کاور آویزان است. ساده است با یک پارچه گیپور طرح دار باریک روی کمر و قسمتی از سینه اش. آستین های پرنسس گونه ای که تا آرنج تنگ هستند و بعد از آن حریر بلندی است به بلندای لیاس... تا نوک انگشت پا می رسد و دستها از لا به لای حریر پیداست. لباس عقد محضری که دقیقا در همین اوضاع احوال رفتیم و خریدیم. منظره ای جالب از تلخی و شیرینی زندگی ... درست در کنار هم!

خلاصه ساعات بیکاری را با معشوق هری پاتر نگاه می کنیم در حالی که تخمه می خوریم، من سرم را گذاشته ام روی شانه اش و گاهی ریز می بوسمش. حالا قضایای مربوط به مهریه و کار درمانگاه و بیمه پرسنلم، قسط عقب افتاده ی وام بانکی و ... را که کنار هم بگذاریم می شود به من نسبت خجسته دلی داد! هر چند خودم می دانم:

خجسته دل نیستم...

عاشقم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۰ ، ۲۱:۳۲
رها

و بالاخره پس فردا تمام می شود! کاری که انجامش از ابتدای کار هم اشتباه بود. نتیجه اش برای من شد یک سال و نیم دوندگی... خون دل خوردن... استرس کشیدن... هر آخر هفته و تعطیلی که به استرس اتفاقات احتمالی می گدشت... درگیری با نیروها... کابوس های شبانه... ضرر مالی... و در ورای همه این ها بحث و جدال با دوست پسری که بزرگترین مشکلش با من این بود که -به درست یا غلط- حس می کرد الویت اول زندگی من نیست!

به طور همزمان در 3 جا شاغل بودم. آن هم در 3 شهر متفاوت! و بدتر این که خودم هم در شهر دیگری زندگی می کردم. الان که پروژه رو به اتمام است سعی می کنم زیاد خودم را سرزنش نکنم. هر وقت ذهنم سمتش می رود با یک "اصلا فدای سرم" سعی می کنم سر و ته قضیه را هم بیاورم ولی درست بعد از این جمله صدایی در درونم نهیب می زند که مگر این سر چقدر فدایی می خواهد؟! و خودمانیم ولی این چه خریتی بود که من خودم را دچارش کردم؟!

حقیقتا ادامه زندگی به این شکل دیگر امکان پذیر نبود. حالا هم دیگر زمان فکر کردن به این چیزها نیست. اوضاع کرونا هم دارد بهتر می شود. شاید بعد از تمام استرس ها و بالا و پایین های زندگی زمان آرامش رسیده باشد. جدا که "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!" مشکلات مالی و کاری خودم یک طرف، بزرگترین خطری که از بیخ گوشمان گذشت بحث انتقالی علیرضا بود که چقدر جان به لبمان کردند تا میسر شد! تا کسی که دیگر همه زندگی من شده بود بیاید و دیگر نرود و خانواده من که دیگر داشتند غر می زدند که چرا رابطه را رسمی نمی کنید و بی خود و بی جهت لفتش می دهید!

هرگز فراموش نمی کنم! فشار روانی که هر دویمان شب قبل از پروازش می کشیدیم. مدتی از آشناییمان گذشته بود که فهمیدم فقط من نیستم که شب قبل از رفتنش توی دلم رخت می شورند... حال خودش بدتر از من بود و فقط یک راه برای تلطیف این شرایط وجود داشت که خودم بروم دنبالش و برسانمش فرودگاه. حداقل شب ها دلمان به دیدار فردا صبح خوش بود... و وقتی می رفت من بودم و دنیایی که به ناگهان سیاه و سفید می شد... خنده می رفت... شادی می مرد... و من می ماندم و چشم های پر از اشک و بغض سنگینی که با آب دهان قورتش می دادم. باید عاشق باشی تا بفهمی چقدر دردناک است دوری؛ من که به نوبه خود، به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود!

حالا بالاخره روزهای خوب دارند می آیند. دائم وسایل خانه نگاه می کنم و با هم در تخیلمان خانه رویاییمان را می سازیم. او می خواهد کف حیاط را چمن مصنوعی کند و من می گویم وقتی رفتیم خانه خودمان باید هر دویمان یاد بگیریم سالسا برقصیم! او به برق کشی خانه ور می رود و برایم عکس و فیلم می گیرد من سرویس صبحانه ام (که هدیه ی یکی از همکارانم و فعلا تنها جهیزیه ایست که دارم) را بسته بندی می کنم و توی اینستاگرام کلی وسیله تزئینی دلبر سیو می کنم...

فعلا زمان فکر کردن به آنچه از سر گذرانده ایم نیست. اصلا فدای سرمان!

روزهای خوب دارند می آیند...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۲۶
رها

صدای داد زدن یکی از بچه ها باعث می شود سرم را برگردانم ببینم چه شده. مدعی است کلا ولوم صدایش بالاست و دست خودش نیست! این هم یکی از جدیدترین بهانه ها برای به عهده نگرفتن مسئولیت رفتارش! از سر میز بلند می شوم "می پرسم چه شده؟" یکی از بچه ها می گوید:"هیچی این پیرزنه نه نوبت گرفته نه دکتر رفته... اومده می گه دارومو بدین!" نگاهش می کنم. خانم سالمند محترمی است. تمیز و مرتب لباس پوشیده و اصرار دارد که دارویش را بدهیم و معطلش نکنیم. هر چه صدایش می کنم نمی شنود. می روم بیرون می گویم :"مادر جان باید اول بری پیش پزشک واستون دارو بنویسه بعد بیاین اینجا" مرا نگاه می کند ولی حواسش اینجا نیست. انگار در عالم دیگری است. مسئول پذیرش درمانگاه صدایم می کند:"خانم دکتر این آلزایمر داره. گوشاشم سنگینه... باید داد بزنی تا بشنوه." تازه می فهمم داستان از چه قرار است!

-مادر جان تنها اومدی؟ کسی همرات نیست؟

فایده ندارد. مدام حرف خودش را تکرار می کند. داروهایش را می خواهد. آلزایمر بد دردی است! و برای من به شدت ملموس و آشناست. آخر بی بی آلزایمر داشت. آن هم از نوع شدیدش!

دفترچه اش را می دهم مسئول پذیرش می گویم:" یه نوبت واسشون بدین. من خودم همراش می رم پیش پزشک." آخر آدمی که آلزایمر دارد نمی تواند تنها جایی برود. اصلا نباید گذاشت تنها جایی برود. خدا را چه دیدی... شاید تنهایی توی آسانسور بترسد! یا تصمیم بگیرد از پله ها برود بالا و بخورد زمین و کار دستمان بدهد... مثل بی بی که یک شب زمستان که برف شدیدی هم آمده بود از خانه زده بود بیرون و توی سرما و تاریکی سر چهار راه نزدیک خانه شان نشسته بود روی برف ها. بدون لباس گرم! بعد یک شیر پاک خورده ای شناخته بودش و آمد در خانه ما گفت مادربزرگت سر چهارراه توی سرما نشسته... و وقتی پیدایش کردیم از چهارراه هم دور شده بود. انقدر زمین خورده بود که سر زانوها و کف دست هایش تماما زخم بود.

دست پیرزن را می گیرم با آسانسور می برمش بالا. پیش یکی از خانم دکترها نوبت گرفته ام ولی همین که می رویم بالا خودش می رود در اتاق یکی از آقایان دکتر را باز می کند و می نشیند روی صندلی. هر چه صدایش می کنم که "مادرجان پیش اون دکتر باید بری" فایده ندارد که ندارد. چشم حاج خانم آقای دکتر چشم آبی مان را گرفته!!! :)))))

خلاصه کار حاج خانم تمام می شود. داروهایش را گرفته و قاعدتا باید شاد و خوشحال باشد. در پرونده اش یک شماره تلفن ثبت شده. زنگ می زنم. دخترش است! خواهش می کند مادرش را نگه داریم تا بیاید دنبالش. حدسم درست است. کسی خبر ندارد که او کجاست. و وقتی می آید پیرزن مصرانه می گوید که داروهایش را می خواهد و نمی رود! انگار همه چیز SHIFT+DELETE شده باشد! به بچه ها می گویم چراغ ها را خاموش کنند و بیایند کنار. دخترش می گوید:"ببین مامان... تعطیلن!" و با این بازی با خود می بردش...

می رود در حالی که تمام خاطرات بی بی برایم زنده شده. بی بی به شکل بدی از دنیا رفت. رنجی که خودش برد در مقایسه با عذابی که بابا کشید هیچ است! و اضطرابی که دروغ چرا... هر از چند گاهی به سراغ من هم می آید که من هم این ژنتیک معیوب را دارم. هر چقدر هم تلاش کنم که خودم را به آن راه بزنم باز هم بی فایده است. آدم این وقت هاست که می فهمد چقدر عزیزانش را دوست دارد. آلزایمر بهشت جاهلیت است ولی جهنم واقعی ست برای کسانی که دلتنگت می شوند. عذابی از آن دست که به زیباترین شکل ممکن در فیلم جدایی نادر از سیمین به تصویر کشیده شد:

- چرا واسش این کارا رو می کنی؟ اون که نمی دونه تو پسرشی!

- من که می دونم اون بابامه!

به یاد بی بی و چادر رنگی و خانه اش و سفره های بلند بالایی که همه مان را به دورش جمع می کرد لبخند می زنم. نمی دانم روحی برای شاد بودن بعد از مرگ وجود دارد یا نه. ولی در هر حال یادش گرامی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۴۶
رها

می گوید:"خیلی کار دارم ولی انقدر خسته ام که نمی تونم بلند شم به هیچ کدوم برسم!"

- "امروز که جمعه است. چه کار واجبی داری؟"

- "می خوام بگم دستگاه بیارن آجرها و کف حیاطو ساب بدن که نو بشه... بعدم به دیوار حیاط گلدون بزنم."

خنده ام می گیرد. از آن خنده های ریز به معنای ذوق... و تایپ می کنم:

- "دیوونه ای؟ ما که الان تو اون خونه زندگی نمی کنیم. چه عجله ایه؟"

و اما خودم می دانم عجله نیست! کم طاقتی است... یا شاید یک مدل ذوق پنهانی! مثل آن روزی که آمد گفت می خواهد دور آینه دستشویی را نور مخفی بگذارد و ذوقش را کردیم.

دفتر ذهنم را ورق می زنم. ذهنم می رود به روزهای دور. یاد آن روزی که ازش پرسیدم :"دقیقا کی فهمیدی عاشق شدی؟" یک لحظه به دورترها نگاه می کند، لبخند می زند و چال گونه اش برایم دلربایی می کند. این یعنی دارد عمیقا فکر می کند! بعد نگاه می کند توی چشم هایم و می گوید: "همون روزی که برای اولین بار بوسیدمت! وقتی تو راه برگشت به خونه دستم از شیشه ماشین بیرون بود و رو ابرا سیر می کردم. تو همون حالت سرخوشی و پرواز یه لحظه از این کشف جا خوردم. به خودم گفتم: تو عاشق شدی پسر... دخلت اومده!" این را که می گوید یکباره چند صد پروانه شروع می کنند توی دلم بال زدن!...

"خوشا به بخت بلندم که در کنار منی!"

ذهنم باز ورق می خورد. می رود به آن روزی که به مامان گفتم:"می خواد بیاد خواستگاری..." مامان همون طور که سعی می کرد نخندد ولی گوشه لبش می پرید گفت :"خب؟!" و من با بی خیالی شیطنت آمیزی گفتم:"خب نداره دیگه... منو بده برم!" 

نه این که کم دعوا کرده باشیم ولی... همین که طاقت دیدن غصه اش را ندارم بهترین نشانه است که چطور از من دل برده...

 

مگر نه این که می گویند:

"لذتی بالاتر از این نیست که کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند؛

اینگونه می فهمی که دیوانه نبودی!"

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۳
رها

لوسم کرده. آن هم نه کم! خیلی زیاد!

آنقدر که سختم است خودم تنهایی بیایم رستوران... خودم به دست هایم اسپری بزنم... خودم در نوشابه کوکا را برای خودم باز کنم... بدون اینکه اولین لقمه غذا را در دهانم بگذارد غذایم را شروع کنم... و خیلی چیزهای دیگر...

یک زمانی حرف احساسات بود. گونه اش را نوازش می کنم و به او می گویم "ای تو به من از خود من خویش تر" و حالا که بعد از این همه وقت تنها آمده ام بیرون متوجه می شم چقدر این جمله درست است.

او نیمه دیگر من نیست. تمام من است! و مهم نیست که پریروز دیدمش و همین ۳۰ دقیقه پیش با او صحبت کردم... دلم به شدت تنگش است. نمی دانم چگونه یک زمانی زندگیم به تنهایی می گذشت. یک کوله پشتی برمی داشتم برای چند هفته سفر می رفتم. بی قید و بندی... بی تعلق خاطری... بدون دلتنگی... بدون حس نیاز و کمبود... و حالا بسان یک معجزه اسیر شدم و دائم در ذهنم این جمله تکرار می شود:

 " من از آن روز که در بند توام آزادم"

حالا حتی نمی دانم چطور باید بدون چشم های خندانش که از بالای ماسک نگاهم می کند سر کنم. چطور بدون در دست گرفتن دست هایش راه بروم و چطور زندگی بی معجزه حضورش بگذرد و جالب تر اینکه نمی خواهم بدانم! هرگز نمی خواهم یادم بیاید چطور می شود بی عشق زندگی کرد!

حالا این ها را که می‌گویم دلیل دوری و دیری نیست ها! گفتم که لوسم کرده... ماجرا از این قرار است که تنها آمده ام رستوران و دلبر شیرین سخنم سردرد داشته و برای اولین بار بعد از یک سال و نیم با من نیامده و من دارم غذای مورد علاقه اش را می خورم و جایش به شدت خالیست...

چه کسی باورش می شد روزی من این ها را بنویسم!

عجب حال و هواییست...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۴۱
رها

دقیقا نمی دانم چرا کسی باید بخواهد مطالب من را بخواند یا فالو کند!

برخلاف وبلاگ قبلی که 8-9 سال در آن می نوشتم هدفم هیچ چیز نیست جز نوشتن و ثبت افکار و روزمرگی هایی که شاید روزی دلم تنگ گذشتنشان شود. مثل تک تک روزهای یک سال و 5 ماهیی که گذشت بی آنکه روی صفحه ای رد پایی به جا گذاشته باشند و دریغا که ننوشتم!

تصورم از این وبلاگ دفترچه خاطراتی است که نه در موتورهای جستجوگر ثبت شده و قابل سرچ شدن باشد و نه بخواهم جذب مخاطب کنم. یک مکان امن... ساده... بی تکلف! که حتی ذهنم درگیر انتخاب عنوان برای مطالبش نباشد! عناوینی به سادگی یک عدد!

اینجا را گذاشته ام که لابه لای شلوغی های زندگی و کار و آدم ها و پیچیدگی هایشان خلوت شبانه ی چند دقیقه ای داشته باشم. بنشینم... آهنگ های بی کلام گوش کنم... از جورج اسکارولیس دوست داشتنی... ریچارد کلایدرمن عزیز... کیتارو... و همه آنچه که زندگی از آرامش به من بدهکار است. عود روشن کنم... باد خنک کولر باشد... نور ملایم شبانه باشد... شاید یک چای یا نسکافه ی خوش عطر و من که پای لپتاپ خیره به صفحه تند تند تایپ می کنم. از عشق می نویسم و حتی از غم و تمام احساسات ناب و اصیل و لذت می برم از این فضای رویایی...

دوباره به روال قبل باز خواهم گشت! بعد از تمام بالا و پایین های زندگی و تمام آنچه تا به امروز بر من گذشته.

 

و اما من بابا معرفی خودم در اولین پست:

ساده هستم.

رها... عاشق... پرانگیزه...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۰۵
رها